رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی

با انجمنی بزرگ برخاست کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی می‌رفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار گفتند چه حاجت است پیش‌آر
مقصود بگو که پاس داریم در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم خجلت نبرم برآنچه گویم
معروف‌ترین این زمانه دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است میگو تو فلک به کار خویش است