رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی

چون راه دیار دوست بستند بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی کردی همه شب غزل‌سرائی
هردم ز دیار خویش پویان بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی بیچاره شده ز چاره‌سازی
پرسید ز محرمان خانه گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین خواهد ز برای قره‌العین
پیران قبیله نیز یک سر بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید از گریه گذشت و باز خندید