در صفت عشق مجنون

از باد صبا دم تو جوید با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانه‌اش کشت زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم شد چون تو رسیده‌ای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد در بردن آن جهان بکوشد

روزی که هوای پرنیان پوش خلخال فلک نهاد بر گوش