چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
|
|
که شد آواز گریش بیست در بیست
|
دلش رفته قرار و بخت مرده
|
|
پی دل میدوید آن رخت برده
|
چنان در میرمید از دوست و دشمن
|
|
که جادواز سپندو دیو از آهن
|
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
|
|
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
|
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
|
|
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
|
دلش نالان و چشمش زار و گریان
|
|
جگر از آش غم گشته بریان
|
علاج درد بیدرمان ندانست
|
|
غم خود را سر و سامان ندانست
|
فرو مانده چنین تنها و رنجور
|
|
ز یاران منقطع وز دوستان دور
|
گرفته عشق شیرینش در آغوش
|
|
شده پیوند فرهادش فراموش
|
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
|
|
نه کس محرم که پیغامی فرستد
|
گر از درگاه او گردی رسیدی
|
|
بجای سرمه در چشمش کشیدی
|
و گر در راه او دیدی گیائی
|
|
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
|
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
|
|
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
|
چنان پنداشت آن دلداه مست
|
|
که سوزد هر که را چون او دلی هست
|
کسی کش آتشی در دل فروزد
|
|
جهان یکسر چنان داند که سوزد
|
چو بردی نام آن معشوق چالاک
|
|
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
|
چو سوی قصر او نظاره کردی
|
|
به جای جامه جان را پاره کردی
|
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
|
|
گرفته انس با وحش بیابان
|
ز معروفان این دام زبون گیر
|
|
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
|
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
|
|
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
|