زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخواره‌ای نه ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه
دو تازان شد که از ره خار می‌کند چو خار از پای خود مسمار می‌کند
نه از خارش غم دامن دریدن نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی فلک‌ها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته بلا ز اندازه رنج از حد گذشته