قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
|
|
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
|
بخور کین جام شیرین نوش بادت
|
|
به جز شیرین همه فرموش بادت
|
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
|
|
از آن لعل نسفته لعل سفته
|
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
|
|
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
|
گهی گفت ای سحر منمای دندان
|
|
مخند آفاق را بر من مخندان
|
بدست آن بتان مجلس افروز
|
|
سپهر انگشتری میباخت تا روز
|
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
|
|
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
|
بتان چون یافتند از خرمی بهر
|
|
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
|
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
|
|
ز شادی کاه برگی کم نکردند
|
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
|
|
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
|
دگر ره شیشه می بر گرفتند
|
|
چو شیشه بادهها بر سر گرفتند
|
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
|
|
فلک را پیشه گشته شیشه بازی
|
به می خوردن طرب را تازه کردند
|
|
به عشرت جان شب را تازه کردند
|
همان افسانه دوشینه گفتند
|
|
همان لعل پرندوشینه سفتند
|
دل خسرو ز عشق یار پرجوش
|
|
به یاد نوش لب میکرد می نوش
|
می رنگین زهی طاوس بیمار
|
|
لب شیرین زهی خرمای بیخار
|
نهاده بر یکی کف ساغرمل
|
|
گرفته بر دگر کف دسته گل
|
از آن میخورد و زان گل بوی برداشت
|
|
پی دل جستن دلجوی برداشت
|
شراب تلخ در جانش اثر کرد
|
|
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
|
به غمزه گفت با او نکتهای چند
|
|
که بود از بوسه لبها را زبانبند
|