افسانه‌سرائی ده دختر

قدح پر باده کرد و لعل پر نوش به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
بخور کین جام شیرین نوش بادت به جز شیرین همه فرموش بادت
ملک چون گل شدی هر دم شکفته از آن لعل نسفته لعل سفته
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
گهی گفت ای سحر منمای دندان مخند آفاق را بر من مخندان
بدست آن بتان مجلس افروز سپهر انگشتری می‌باخت تا روز
ببرد انگشتری چون صبح برخاست که بر بانگ خروس انگشتری خواست
بتان چون یافتند از خرمی بهر شدند از ساحت صحرا سوی شهر
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند ز شادی کاه برگی کم نکردند
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
دگر ره شیشه می بر گرفتند چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند
بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی
به می خوردن طرب را تازه کردند به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانه دوشینه گفتند همان لعل پرندوشینه سفتند
دل خسرو ز عشق یار پرجوش به یاد نوش لب می‌کرد می نوش
می رنگین زهی طاوس بی‌مار لب شیرین زهی خرمای بیخار
نهاده بر یکی کف ساغرمل گرفته بر دگر کف دسته گل
از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت پی دل جستن دلجوی برداشت
شراب تلخ در جانش اثر کرد به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
به غمزه گفت با او نکته‌ای چند که بود از بوسه لبها را زبانبند