افسانه‌سرائی ده دختر

چو آمد در سخن نوبت به شاپور سخن را تازه کرد از عشق منشور
که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد سرانجام
به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم که در حلوای ایشان زعفرانم
پس آنگه کردشان در پهلوی یاد که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد
جهان را هر دو چون روشن درخشید ز یکدیگر مبرید و ملخشید

سخن چون بر لب شیرین گذر کرد هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت
چو شاپور آمد اندر چاره کار دلم را پاره کرد آن پاره کار
قضای عشق اگرچه سر نبشته است مرا این سر نبشت او در نبشت است
چو سر رشته سوی این نقش زیباست ز سرخی نقش رویم نقش دیباست
مراکز دست خسرو نقل و جام است نه کیخسرو پنا خسرو غلام است
سرم از سایه او تاجور باد ندیمش بخت و دولت راهبر باد

چو دور آمد به خسرو گفت باری سیه شیری بد اندر مرغزاری
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد رسن در گردن شیر ژیان کرد
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
اگر شیرین نباشد دستگیرم چو شمع از سوزش بادی بمیرم
و گر شیر ژیان آید به حربم چو شیرین سوی من باشد به چربم
حریفان جنس و یاران اهل بودند به هر حرفی که می‌شد دست سودند
دل محرم بود چون تخته خاک بر او دستی زنی حالی شود پاک
دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت