فلک را پارسائی بر تو گردد
|
|
جهان را پادشائی بر تو گردد
|
چو تو در گوهر خود پاک باشی
|
|
به جای زهر او تریاک باشی
|
و گر در عشق بر تو دست یابد
|
|
ترا هم غافل و هم مست یابد
|
چو ویس از نیکنامی دور گردی
|
|
به زشتی در جهان مشهور گردی
|
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
|
|
و گر کیخسرو است افراسیابیم
|
پس مردان شدن مردی نباشد
|
|
زن آن به کش جوانمردی نباشد
|
بسا گل را که نغز وتر گرفتند
|
|
بیفکندند چون بو برگرفتند
|
بسا باده که در ساغر کشیدند
|
|
به جرعه ریختندش چون چشیدند
|
تو خود دانی که وقت سرفرازی
|
|
زناشوئی بهست از عشقبازی
|
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
|
|
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
|
دلش با آن سخن همداستان بود
|
|
که او را نیز در خاطر همان بود
|
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
|
|
به روشن نامه گیتی خداوند
|
که گر خون گریم از عشق جمالش
|
|
نخواهم شد مگر جفت حلالش
|
چو بانو دید آن سوگند خواری
|
|
پدید آمد دلش را استواری
|
رضا دادش که در میدان و در کاخ
|
|
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
|
به شرط آنکه تنهائی نجوید
|
|
میان جمع گوید آنچه گوید
|