زمین بوسید شاپور سخندان
|
|
که دایم باد خسرو شاد و خندان
|
به چشم نیک بینادش نکوخواه
|
|
مبادا چشم بد را سوی او راه
|
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
|
|
جوابش داد کی گیتی خداوند
|
چو من نقش قلم را در کشم رنگ
|
|
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
|
بجنبد شخص کو را من کنم سر
|
|
بپرد مرغ کو را من کنم پر
|
مدار از هیچ گونه گرد بر دل
|
|
که باشد گرد بر دل درد بر دل
|
به چاره کردن کار آن چنانم
|
|
که هر بیچارگی را چاره دانم
|
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
|
|
که من یک دل گرفتم کار در پیش
|
نگیرم در شدن یک لحظه آرام
|
|
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
|
نخسبم تا نخسبانم سرت را
|
|
نیایم تا نیارم دلبرت را
|
چو آتش گرز آهن سازد ایوان
|
|
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
|
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
|
|
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
|
گهی با گل گهی با خار سازم
|
|
ببینم کار و پس با کار سازم
|
اگر دولت بود کارم به دستش
|
|
چو دولت خود کنم خسرو پرستش
|
و گر دانم که عاجز گشتم از کار
|
|
کنم باری شهنشه را خبر دار
|
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
|
|
بسیج راه کرد از هر دری راست
|
برنده ره بیابان در بیابان
|
|
به کوهستان ارمن شد شتابان
|
که آن خوبان چو انبوه آمدندی
|
|
به تابستان در آن کوه آمدندی
|
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
|
|
ریاحین را شقایق پیش رو بود
|
گرفته سنگهای لاجوردی
|
|
ز کسوتهای گل سرخی و زردی
|