دل روشن به تعلیمش برافروخت
|
|
وزو بسیار حکمتها در آموخت
|
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
|
|
فرو خواند آفرینشهای افلاک
|
به اندک عمر شد دریا درونی
|
|
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
|
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
|
|
قدم بر پایه شاهی رسیدش
|
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
|
|
نهانیهای این گردنده پرگار
|
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
|
|
نبودی فارغ از خدمت زمانی
|
جهاندار از جهانش دوستر داشت
|
|
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
|
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
|
|
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
|
منادی را ندا فرمود در شهر
|
|
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
|
اگر اسبی چرد در کشتزاری
|
|
و گر غصبی رود بر میوه داری
|
و گر کس روی نامحرم به بیند
|
|
همان در خانه ترکی نشیند
|
سیاست را ز من گردد سزاوار
|
|
بر این سوگندهائی خورد بسیار
|
چو شه در عدل خود ننمود سستی
|
|
پدید آمد جهان را تندرستی
|
خرابی داشت از کار جهان دست
|
|
جهان از دستکار این جهان رست
|