آغاز داستان خسرو و شیرین

دل روشن به تعلیمش برافروخت وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک فرو خواند آفرینش‌های افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار نهانی‌های این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست جهان از دستکار این جهان رست