آغاز داستان خسرو و شیرین

چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد می‌کرد به داد خود جهان آباد می‌کرد
همان رسم پدر بر جای می‌داشت دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت
نسب را در جهان پیوند می‌خواست به قربان از خدا فرزند می‌خواست
به چندین نذر و قربانش خداوند نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری به طالع تاجداری تخت‌گیری
پدر در خسروی دیده تمامش نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت می‌فزودش خرد تعلیم دیگر می‌نمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست رسوم شش جهت را باز می‌جست
چنان مشهور شد در خوبروئی که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش که تا ضایع نگردد روزگارش