بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی
|
|
زبانت کو که احسنتی بگوئی
|
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
|
|
زبانم وقف بر تسبیح نامت
|
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
|
|
ز شیرینی فرو بردم زبان را
|
چنین سحری تو دانی یاد کردن
|
|
بتی را کعبهای بنیاد کردن
|
مگر شیرین بدان کردی دهانم
|
|
که در حلقم شکر گردد زبانم
|
اگر خوردم زبان را من شکروار
|
|
زبان چون توئی بادا شکربار
|
به پایان بر چو این ره بر گشادی
|
|
تمامش کن چو بنیادش نهادی
|
در این گفتن ز دولت یاریت باد
|
|
برومندی و برخورداریت باد
|
چرا گشتی درین بیغوله پا بست
|
|
چنین نقد عراقی بر کف دست
|
رکاب از شهربند گنجه بگشای
|
|
عنان شیر داری پنجه بگشای
|
فرس بیرون فکن میدان فراخست
|
|
تو سرسبزی و دولت سبز شاخست
|
زمانه نغز گفتاری ندارد
|
|
و گر دارد چو تو باری ندارد
|
همائی کن برافکن سایه برکار
|
|
ولایت را به جغدی چند مسپار
|
چراغند این دو سه پروانه خویش
|
|
پدیدار آمده در خانه خویش
|
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
|
|
نبینی هیچ کس را رونق و نور
|
تو آن خورشید نورانی قیاسی
|
|
که مشرق تا به مغرب روشناسی
|
چو تو حالی نهادی پای در پیش
|
|
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
|
هم آفاق هنر یابد حصاری
|
|
هم اقلیم سخن بیند سواری
|
به تندی گفتم ای بخت بلندم
|
|
نه تو قصابی و من گوپسندم
|
مدم دم تا چراغ من نمیرد
|
|
که در موسی دم عیسی نگیرد
|