عذر انگیزی در نظم کتاب

در آن مدت که من در بسته بودم سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب می‌بریدم گهی ستر ملایک می‌دریدم
یگانه دوستی بودم خدائی به صد دل کرده با جان آشنائی
تعصب را کمر در بسته چون شیر شده بر من سپر بر خصم شمشیر
در دنیا بدانش بند کرده ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقه زر به نقره نقره زد بر حلقه در
درآمد سر گرفته سر گرفته عتابی سخت با من در گرفته
که احسنت ای جهاندار معانی که در ملک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال مزن پنجه در این حرف ورق مال
درین روزه چو هستی پای بر جای به مردار استخوانی روزه مگشای
نکرده آرزو هرگز ترا بند که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنان نوک خامه کلید قفل چندین گنج‌نامه
مسی را زر بر اندودن غرض چیست زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست
چرا چون گنج قارون خاک بهری نه استاد سخن گویان دهری؟
در توحید زن کاوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری
سخندانان دلت را مرده دانند اگر چه زند خوانان زنده خوانند
ز شورش کردن آن تلخ گفتار ترشروئی نکردم هیچ در کار
ز شیرین کاری شیرین دلبند فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند
وزان دیبا که می‌بستم طرازش نمودم نقش‌های دل نوازش
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ فرو ماند از سخت چون نقش بر سنگ