در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان

بر اهل روزگار از هر قرانی نیامد بی‌ستمکاری زمانی
ز خسف این قران ما را چه بیمست که دارا دادگر داور رحیمست
قرانی را که با این داد باشد چو فال از باد باشد باد باشد
جهان از درگهش طاقی کمینه است بر این طاق آسمان جام آبگینه است
بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد که ابر آنجا رسد آبش بریزد
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد بیار این خواجه تاش خویش را یاد
زمین بوسی کن از راه غلامی چنان گو کاین چنین گوید نظامی
که گر بودم ز خدمت دور یک چند نبودم فارغ از شغل خداوند
چو شد پرداخته در سلک اوراق مسجل شد بنام شاه آفاق
چو دانستم که این جمشید ثانی که بادش تا قیامت زندگانی
اگر برگ گلی بیند در این باغ بنام شاه آفاقش کند داغ
مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود
شنیدستم که دولت پیشه‌ای بود که با یوسف رخیش اندیشه‌ای بود
چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست
چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را
گرش صد باغ بخشیدندی از نور نبردی منت یک خوشه انگور
چو دادندی گلی بر دست یارش رخ از شادی شدی چون نوبهارش
به حکم آنکه یار او را چو جان بود مدام از شادی او شادمان بود
مراد شه که مقصود جهانست بعینه با برادر هم چنانست
مباد این درج دولت را نوردی میفتاد اندر این نوشاب گردی