در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان

وزان آتش که الماسش فروزد عدو گر آهنین باشد بسوزد
چو دیو از آهنش دشمن گریزد که بر هر شخص کافتد برنخیزد
ز تیغی کانچنان گردن گذارد چه خارد خصم اگر گردن نخارد
زکال از دود خصمش عود گردد که مریخ از ذنب مسعود گردد
حیاتش با مسیحا هم رکابست صبوحش تا قیامت در حسابست
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل
بهر حاجت که خلق آغاز کرده دری دارد چو دریا باز کرده
کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم
پی موریست از کین تا به مهرش سر موئیست از سر تا سپهرش
هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار
هر آن پشه که برخیزد ز راهش سر نمرود زیبد بارگاهش
زناف نکته نامش مشک ریزد چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد
ز ادراکش عطارد خوشه چینست مگر خود نام خانش خوشه زینست
چو بر دریا زند تیغ پلالک به ماهی گاو گوید کیف حالک
گر از نعلش هلال اندازه گیرد فلک را حلقه در دروازه گیرد
ضمیرش کاروانسالار غیب است توانا را ز دانائی چه عیب است
به مجلس گر می‌و ساقی نماند چو باقی ماند او باقی نماند
از آن عهده که در سر دارد این عهد بدین مهدی توان رستن از این مهد
اگر طوفان بادی سهمناکست سلیمانی چنین داری چه باکست
اگر خود مار ضحاکی زند نیش چو در خیل فریدونی میندیش