بدین مشتی خیال فکرت انگیز
|
|
بساط بوسه را کردم شکر ریز
|
اگر چه مور قربان را نشاید
|
|
ملخ نزل سلیمان را نشاید
|
نبود آبی جز این در مغز میغم
|
|
و گر بودی نبودی جان دریغم
|
به ذره آفتابی را که گیرد
|
|
به گنجشکی عقابی را که گیرد
|
چه سود افسوس من کز کدخدائی
|
|
جز این موئی ندارم در کیائی
|
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
|
|
ملازم نیستم در حضرت شاه
|
نباشد بر ملک پوشیده رازم
|
|
که من جز با دعا باکس نسازم
|
نظامی اکدشی خلوت نشینست
|
|
که نیمی سرکه نیمی انگبینست
|
ز طبعتر گشاده چشمه نوش
|
|
بزهد خشک بسته بار بر دوش
|
دهان زهدم ار چه خشک خانیست
|
|
لسان رطبم آب زندگانیست
|
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
|
|
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
|
گل بزم از چو من خاری نیاید
|
|
ز من غیر از دعا کاری نیاید
|
ندانم کرد خدمتهای شاهی
|
|
مگر لختی سجود صبحگاهی
|
رعونت در دماغ از دام ترسم
|
|
طمع در دل ز کار خام ترسم
|
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
|
|
رعونت را قبا خواهم دریدن
|
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
|
|
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
|
سر خود را به فتراکت سپارم
|
|
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
|
گرم دور افکنی در بوسم از دور
|
|
و گر بنوازیم نور علی نور
|
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
|
|
شب افروزی کنم چون کرم شبتاب
|
چو دولت هر که را دادی به خود راه
|
|
نبشتی بر سرش یامیر یا شاه
|