در سابقه نظم کتاب

و گر با تو دم ناساز گیریم چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند به بازوی ملوک این لعل سفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس نشاید لعل سفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانه تنگ در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فر شه که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شد روزی فراخست
چو خواهم مرغم از روزن درآید زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باداعداش بر هیچ به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشن‌تر از ماه به همت خاصه همت همت شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست قناعت را سعادت باد کان هست