در اخلاق و موعظه

عنقا بشد و فر هماییش بماند زیبنده‌ی تخت پادشاییش بماند
گر مه بگرفت صبح صادق بدمید ور شمع برفت روشناییش بماند

نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند
بدعهد بود که یار درویشی را در حال توانگری فراموش کند

فرزانه رضای نفس رعنا نکند تا خیره نگردد و تمنا نکند
ابریق اگر آب تا به گردن نکنی بیرون شدن از لوله تقاضا نکند

آن گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟

افسوس بر آن دل که سماعش نربود سنگست و حدیث عشق با سنگ چه سود؟
بیگانه ز عشق را حرامست سماع زیرا که نیاید بجز از سوخته دود

با گل به مثل چو خار می‌باید بود با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار می‌باید بود

در در نظر و گهر در انبار بود آنجا همه کس یار وفادار بود
یار آن یار است که در بلا یار بود . . .
داد طرب از عمر بده تا برود تا ماه برآید و ثریا برود
ور خواب گران شود بخسبیم به صبح چندانکه نماز چاشت از ما برود

دریاب کزین جهان گذر خواهد بود وین حال به صورتی دگر خواهد بود
گر خو همه خلق زیردستان تواند دست ملک‌الموت زبر خواهد بود

گر تیر جفای دشمنان می‌آید دلتنگ مشو که دوست می‌فرماید
بر یار ذلیل هر ملامت کید چون یار عزیز می‌پسندد شاید