الا گر بختمند و هوشیاری
|
|
به قول هوشمندان گوش داری
|
شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
|
|
بپیوست از زمین بر آسمان گرد
|
شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
|
|
چو پیلش سر نمیگردید در دوش
|
خردمندان نظر بسیار کردند
|
|
ز درمانش به عجز اقرار کردند
|
حکیمی باز پیچانید رویش
|
|
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
|
دگر روز آمدش پویان به درگاه
|
|
به بوی آنکه تمکینش کند شاه
|
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
|
|
به بیشکری بگردانید ازو روی
|
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
|
|
برون از بارگه میرفت و میگفت
|
سرش برتافتم تا عافیت یافت
|
|
سر از من عاقبت بدبخت برتافت
|
چو از چاهش برآوردی و نشناخت
|
|
دگر واجب کند در چاهش انداخت
|
غلامش را گیاهی داد و فرمود
|
|
که امشب در شبستانش کنی دود
|
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
|
|
که حکمت نیست بیحرمت نشستن
|
شهنشه بامداد از خواب برخاست
|
|
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست
|
طلب کردند مرد کاردان را
|
|
کجا بینی دگر برق جهان را؟
|
پریشان از جفا میگفت هر دم
|
|
که بد کردم که نیکویی نکردم
|
چو به بودی طبیب از خود میازار
|
|
که بیماری توان بودن دگر بار
|
چو باران رفت بارانی میفکن
|
|
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن
|
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
|
|
که دون همت کند منت فراموش
|
منه بر روشنایی دل به یک بار
|
|
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
|
نشاید کدمی چون کرهی خر
|
|
چو سیر آمد نگردد گرد مادر
|