در پند و اخلاق

ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش
صاحب دل لاینام قلبی مهمان أبیت عند ربی
در وصف تو لانبی بعدی خود وصف تو و زبان سعدی؟

همه را ده چو می‌دهی موسوم نه یکی راضی و دگر محروم
خیر با همگنان بباید کرد تا نیفتد میان ایشان گرد
کانچه در کفه‌ای بیفزاید به دگر بیخلاف درباید

عدل و انصاف و راستی باید ور خزینه تهی بود شاید
نکند هرگز اهل دانش و داد دل مردم خراب و گنج آباد
پادشاهی که یار درویشست پاسبان ممالک خویشست

نظر کن درین موی باریک سر که باریک بینند اهل نظر
چو تنهاست از رشته‌ای کمترست چو پر شد ز زنجیر محکمترست

نخست اندیشه کن آنگاه گفتار که نامحکم بود بی‌اصل دیوار
چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی که بد را کس نخواهد گفت نیکوی

چو نیکو گفت ابراهیم ادهم چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم
نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل

یکی را دیدم اندر جایگاهی که می‌کاوید قبر پادشاهی
به دست از بارگاهش خاک می‌رفت سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت
ندانم پادشه یا پاسبانی همی بینم که مشتی استخوانی

چه سرپوشیدگان مرد بودند که گوی نخوت از مردان ربودند
تو با این مردی و زورآزمایی همی ترسم که از زن کمتر آیی