ای چشم و چراغ اهل بینش | مقصود وجود آفرینش | |
صاحب دل لاینام قلبی | مهمان أبیت عند ربی | |
در وصف تو لانبی بعدی | خود وصف تو و زبان سعدی؟ |
□
همه را ده چو میدهی موسوم | نه یکی راضی و دگر محروم | |
خیر با همگنان بباید کرد | تا نیفتد میان ایشان گرد | |
کانچه در کفهای بیفزاید | به دگر بیخلاف درباید |
□
عدل و انصاف و راستی باید | ور خزینه تهی بود شاید | |
نکند هرگز اهل دانش و داد | دل مردم خراب و گنج آباد | |
پادشاهی که یار درویشست | پاسبان ممالک خویشست |
□
نظر کن درین موی باریک سر | که باریک بینند اهل نظر | |
چو تنهاست از رشتهای کمترست | چو پر شد ز زنجیر محکمترست |
□
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار | که نامحکم بود بیاصل دیوار | |
چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی | که بد را کس نخواهد گفت نیکوی |
□
چو نیکو گفت ابراهیم ادهم | چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم | |
نباید بستن اندر چیز و کس دل | که دل برداشتن کاریست مشکل |
□
یکی را دیدم اندر جایگاهی | که میکاوید قبر پادشاهی | |
به دست از بارگاهش خاک میرفت | سرشک از دیده میبارید و میگفت | |
ندانم پادشه یا پاسبانی | همی بینم که مشتی استخوانی |
□
چه سرپوشیدگان مرد بودند | که گوی نخوت از مردان ربودند | |
تو با این مردی و زورآزمایی | همی ترسم که از زن کمتر آیی |