خدایا فضل کن گنج قناعت | چو بخشیدی و دادی ملک ایمان | |
گرم روزی نماید تا بمیرم | به از نان خوردن از دست لیمان |
□
گدایان بینی اندر روز محشر | به تخت ملک بر چون پادشاهان | |
چنان نورانی از فر عبادت | که گویی آفتابانند و ماهان | |
تو خود چون از خجالت سر برآری | که بر دوشت بود بار گناهان | |
اگر دانی که بد کردی و بد رفت | بیا پیش از عقوبت عذرخواهان |
□
چو میدانستی افتادن به ناچار | نبایستی چنین بالا نشستن | |
به پای خویش رفتن به نبودی | کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ |
□
صبر بر قسمت خدا کردن | به که حاجت به ناسزا بردن | |
تشنه بر خاک گرم مردن به | کاب سقای بیصفا خوردن |
□
هر بد که به خود نمیپسندی | با کس مکن ای برادر من | |
گر مادر خویش دوست داری | دشنام مده به مادر من |
□
هان ای نهاده تیر جفا در کمان حکم | اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین | |
گر تیر تو ز جوشن فولاد بگذرد | پیکان آه بگذرد از کوه آهنین |
□
دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش | چندان روان بود که برآید روان او | |
هرگز کسی که خانه مردم خراب کرد | آباد بعد از آن نبود خاندان او |
□
نه نیکان را بد افتادست هرگز | نه بدکردار را فرجام نیکو | |
بدان رفتند و نیکان هم نماندند | چه ماند؟ نام زشت و نام نیکو |
□
زمان ضایع مکن در علم صورت | مگر چندان که در معنی بری راه | |
چو معنی یافتی صورت رها کن | که این تخمست و آنها سر به سر کاه |