گر او گرفت خزاین به دیگران بگذاشت | ورین گرفت ممالک به دیگران بسپرد |
□
جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد | تا روی آفتاب معفر کنم به گرد | |
گر بردبار باشی و هشیار و نیکمرد | دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد |
□
خون دار اگرچه دشمن خردست زینهار | مهمل رها مکن که زمانش بپرورد | |
تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار | چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد |
□
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت | آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟ | |
کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم | فیالمثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد |
□
مرد دیگر جوان نخواهد بود | پیریش هم بقا نخواهد کرد | |
چون درخت خزان که زرد شود | کاشکی همچنان بماندی زرد |
□
ملک ایمن درخت بارورست | زو قناعت به میوه باید کرد | |
چون ز بیخش برآورد نادان | میوه یک بار بیش نتوان خورد |
□
آن را که تو دست پیش داری | کس تیغ بلا زدن نیارد | |
ما را که تو بیگنه بکشتی | کس نیست که دست پیش دارد |
□
آدمی فضل بر دگر حیوان | به جوانمردی و ادب دارد | |
گر تو گویی به صورت آدمیم | هوشمند این سخن عجب دارد | |
پس تو همتای نقش دیواری | که همین گوش و چشم و لب دارد |
□
تو خود جفا نکنی بیگناه بر بنده | وگر کنی سر تسلیم بر زمین دارد | |
به نیشی از مگس نحل برنشاید گشت | از آنکه سابقهی فضل انگبین دارد |
□
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت | همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد | |
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست | دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد |