گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم | شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست |
□
ای نفس چون وظیفهی روزی مقررست | آزاد باش تا نفسی روزگار هست | |
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست | چون دولت جوان خداوندگار هست |
□
در سرای به هم کرده از پس پرده | مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست | |
از آن بترس که مکنون غیب میداند | گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست |
□
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد | حلال باد خراجش که مزد چوپانیست | |
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد | که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست |
□
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه | چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست | |
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق | بهتر ز جامهای که درو هیچ مرد نیست |
□
ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن | که پند مصلحت آموز کاربندش نیست | |
اگر به لطف به سر میرود به قهر مگوی | که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست |
□
اگر خود بردرد پیشانی پیل | نه مردست آنکه در وی مردمی نیست | |
بنی آدم سرشت از خاک دارد | اگر خاکی نباشد آدمی نیست |
□
در حدود ری یکی دیوانه بود | سال و مه کردی به کوه و دشت گشت | |
در بهار و دی به سالی یک دو بار | آمدی در قلب شهر از طرف دشت | |
گفت ای آنان که تان آماده بود | گاه قرب و بعد این زرینه طشت | |
توزی و کتان به گرما پنج و شش | قندز و قاقم به سرما هفت و هشت | |
گر شما را بانوایی بد چه شد؟ | ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟ | |
راحت هستی و رنج نیستی | بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت |
□
بیا که پرده برانداختم ز صورت حال | من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت |