کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟ | کند هرگز چنین دیوانگی مست؟ | |
تو زر بر کف نمییاری نهادن | سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟ |
□
یکی از بخت کامران بینی | دیگری تنگ عیش و کوتهدست | |
آن در آن چاه خویشتن نفتاد | وین برین تخت خویشتن ننشست | |
تاج دولت خدای میبخشد | هر که را این مقام و رتبت هست | |
لاجرم خلق را به خدمت او | کمر بندگی بباید بست |
□
به راه راست توانی رسید در مقصود | تو راست باش که هر دولتی که هست تو راست | |
تو چوب راست بر آتش دریغ میداری | کجا به آتش دوزخ برند مردم راست |
□
عیب آنان مکن که پیش ملوک | پشت خم میکنند و بالا راست | |
هر که را بر سماط بنشستی | واجب آمد به خدمتش برخاست | |
چون مکافات فضل نتوان کرد | عذر بیچارگان بباید خواست |
□
گر اهل معرفتی هر چه بنگری خوبست | که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست | |
کدام برگ درختست اگر نظر داری | که سر صنع الهی برو نه مکتوبست |
□
امید خلق برآور چنانکه بتوانی | به حکم آنکه تو را هم امید مغفرتست | |
که گر ز پای درآیی بدانی این معنی | که دستگیری درماندگان چه مصلحتست |
□
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ | یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ | |
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست | از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست |
□
مرکب از بهر راحتی باشد | بنده از اسب خویش در رنجست | |
گوشت قطعا بر استخوانش نیست | راست خواهی چو اسب شطرنجست |
□
پدرم بندهی قدیم تو بود | عمر در بندگی به سر بردست |