در مرثیه‌ی ابوبکر سعد بن زنگی

همین جراحت و غم بود کز فراق رسول به روزگار مهاجر رسید و انصارش
برفت سایه‌ی درویش و سترپوش غریب بپوش بار خدایا به عفو ستارش
به خیل خانه‌ی کروبیان عالم قدس به گرد خیمه‌ی روحانیون فرود آرش
عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست جهان خراب شود سهو بود پندارش
هم آن درخت نبود اندرین حدیقه‌ی ملک که بعد از این متفرق شوند اطیارش
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی که ماند سعد ابوبکر نامبردارش
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند فرو نشیند و باقی بماند انوارش
خدایگان زمان و زمین مظفر دین که قائمست به اعلاء دین و اظهارش
بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام دوام عمر بده سالهای بسیارش
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش به راستان که ز ناراستان نگه دارش
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل درست باز نیامد حساب پرگارش