همین جراحت و غم بود کز فراق رسول
|
|
به روزگار مهاجر رسید و انصارش
|
برفت سایهی درویش و سترپوش غریب
|
|
بپوش بار خدایا به عفو ستارش
|
به خیل خانهی کروبیان عالم قدس
|
|
به گرد خیمهی روحانیون فرود آرش
|
عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست
|
|
جهان خراب شود سهو بود پندارش
|
هم آن درخت نبود اندرین حدیقهی ملک
|
|
که بعد از این متفرق شوند اطیارش
|
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی
|
|
که ماند سعد ابوبکر نامبردارش
|
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند
|
|
فرو نشیند و باقی بماند انوارش
|
خدایگان زمان و زمین مظفر دین
|
|
که قائمست به اعلاء دین و اظهارش
|
بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام
|
|
دوام عمر بده سالهای بسیارش
|
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
|
|
به راستان که ز ناراستان نگه دارش
|
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
|
|
درست باز نیامد حساب پرگارش
|