به اتفاق دگر دل به کس نباید داد
|
|
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
|
چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد
|
|
طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
|
امید امن و سلامت به گوش دل میگفت
|
|
بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
|
هنوز داغ نخستین درست ناشده بود
|
|
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
|
نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل
|
|
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد
|
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
|
|
وفا نمیکند این سست مهر با داماد
|
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس
|
|
که هرکجا که سریریست میرود بر باد
|
وجود خلق بدل میشود وگرنه زمین
|
|
همان ولایت کیخسروست و تور و قباد
|
شنیدهایم که با جمله دوستی پیوست
|
|
نگفتهاند که با هیچکس به عهد استاد
|
چو طفل با همه بازید و بیوفایی کرد
|
|
عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد
|
بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست
|
|
ولی چه سود که در سنگ میکشد فرهاد
|
ز مادر آمده بیگنج و ملک و خیل و حشم
|
|
همی روند چنانک آمدند مادرزاد
|
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
|
|
خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد
|
همه عمارت آرامگاه عقبی کرد
|
|
که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد
|
اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم
|
|
گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد
|
امید هست که روشن بود بر او شب گور
|
|
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد
|
به روز عرض قیامت خدای عزوجل
|
|
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد
|
بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف
|
|
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد
|
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
|
|
که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ
|
هزار دولت سلطانی و خداوندی
|
|
غلام بندگی و گردن از گنه آزاد
|