دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
|
|
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
|
نظر آنان که نکرند درین مشتی خاک
|
|
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
|
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
|
|
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
|
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
|
|
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
|
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
|
|
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
|
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
|
|
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
|
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
|
|
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
|
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
|
|
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
|
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
|
|
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرد
|
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
|
|
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
|
گل بیخار میسر نشود در بستان
|
|
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
|
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
|
|
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
|