صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت
|
|
بر در آسمان زنم، حلقهی آشناییت
|
سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد
|
|
گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت
|
پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنهها رود
|
|
چون پس پرده میرود اینهمه دلرباییت
|
گوشهی چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن
|
|
تا شب رهروان شود، روز به روشناییت
|
خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو
|
|
عرضه همی دهند و ما، قصهی بینواییت
|
سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر
|
|
سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت
|
وقتی اگر برانیم، بندهی دوزخم بکن
|
|
کاتش آن فرو کشد، گریهام از جداییت
|
راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی
|
|
تا به خیال در بود، پیری و پارساییت
|