آن به که چون منی نرسد در وصال دوست
|
|
تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
|
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
|
|
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست
|
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
|
|
باری بسوزدش سبحات جلال دوست
|
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش
|
|
باشد که در فتد شب قدر وصال دوست
|
دور از هوای نفس، که ممکن نمیشود
|
|
در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست
|
گر دوست جان و سر طلبد ایستادهایم
|
|
یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست
|
خرم تنی که جان بدهد در وفای یار
|
|
اقبال در سری که شود پایمال دوست
|
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
|
|
در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست
|
بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم
|
|
تا مینمایدش همه عالم خیال دوست
|