شبی خفته بودم به عزم سفر | پی کاروانی گرفتم سحر | |
که آمد یکی سهمگین باد و گرد | که بر چشم مردم جهان تیره کرد | |
به ره در یکی دختر خانه بود | به معجر غبار از پدر میزدود | |
پدر گفتش ای نازنین چهر من | که داری دل آشفتهی مهر من | |
نه چندان نشیند در این دیده خاک | که بازش به معجر توان کرد پاک | |
بر این خاک چندان صبا بگذرد | که هر ذره از ما به جایی برد | |
تو را نفس رعنا چو سرکش ستور | دوان میبرد تا سر شیب گور | |
اجل ناگهت بگسلاند رکیب | عنان باز نتوان گرفت از نشیب |