حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

بدیع آیدم صورتش در نظر ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عن قریب بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعه‌ای نصیحتگر شاه این بقعه‌ای
چه معنی است در صورت این صنم که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سوالت صواب است و فعلت جمیل به منزل رسد هر که جوید دلیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بی خبر
جز این بت که هر صبح از این جا که هست برآرد به یزدان دادار دست
وگر خواهی امشب همین جا بباش که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آن جا ببودم به فرمان پیر چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز مغان گرد من بی وضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب بغلها چو مردار در آفتاب
مگر کرده بودم گناهی عظیم که بردم در آن شب عذابی الیم
همه شب در این قید غم مبتلا یکم دست بر دل، یکی بر دعا
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس بخواند از فضای برهمن خروس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف بر آهخت شمشیر روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته به یک دم جهانی شد افروخته
تو گفتی که در خطه‌ی زنگبار ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه رای ناشسته روی به دیر آمدند از در و دشت و کوی