حکایت

ملک صالح از پادشاهان شام برون آمدی صبحدم با غلام
بگشتی در اطراف بازار و کوی برسم عرب نیمه بر بسته روی
که صاحب نظر بود و درویش دوست هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست
دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطر آشفته یافت
شب سردشان دیده نابرده خواب چو حر با تأمل کنان آفتاب
یکی زان دو می گفت با دیگری که هم روز محشر بود داوری
گر این پادشاهان گردن فراز که در لهو و عیشند و با کام و ناز
درآیند با عاجزان در بهشت من از گور سر بر نگیرم ز خشت
بهشت برین ملک و مأوای ماست که بند غم امروز بر پای ماست
همه عمر از اینان چه دیدی خوشی که در آخرت نیز زحمت کشی؟
اگر صالح آن جا به دیوار باغ برآید، به کفشش بدرم دماغ
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید دگر بودن آن جا مصالح ندید
دمی رفت تا چشمه‌ی آفتاب ز چشم خلایق فرو شست خواب
دوان هر دو را کس فرستاد و خواند به هیبت نشست و به حرمت نشاند
برایشان ببارید باران جود فرو شستشان گرد ذل از وجود
پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل
گدایان بی جامه شب کرده روز معطر کنان جامه بر عود سوز
یکی گفت از اینان ملک را نهان که ای حلقه در گوش حکمت جهان
پسندیدگان در بزرگی رسند ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت بخندید در روی درویش و گفت