حکایت در معنی سفاهت نااهلان

بدی در قفا عیب من کرد و خفت بتر زو قرینی که آورد و گفت
یکی تیری افگند و در ره فتاد وجود نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی و آمدی سوی من همی در سپوزی به پهلوی من
بخندید صاحبدل نیک خوی که سهل است از این صعب تر گو بگوی
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است از آنها که من دانم این صد یکی است
ز روی گمان بر من اینها که بست من از خود یقین می‌شنام که هست
وی امسال پیوست با ما وصال کجا داندم عیب هفتاد سال؟
به از من کس اندر جهان عیب من نداند بجز عالم الغیب من
ندیدم چنین نیک پندار کس که پنداشت عیب من این است و بس
به محشر گواه گناهم گر اوست ز دوزخ نترسم که کارم نکوست
گرم عیب گوید بد اندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من
کسان مرد راه خدا بوده‌اند که برجاس تیر بلا بوده‌اند
زبون باش تا پوستینت درند که صاحبدلان بار شوخان برند
گر از خاک مردان سبویی کنند به سنگش ملامت کنان بشکنند