طمع برد شوخی به صاحبدلی
|
|
نبود آن زمان در میان حاصلی
|
کمربند و دستش تهی بود و پاک
|
|
که زر برفشاندی به رویش چو خاک
|
برون تاخت خواهندهی خیره روی
|
|
نکوهیدن آغاز کردش به کوی
|
که زنهار از این کژدمان خموش
|
|
پلنگان درندهی صوف پوش
|
که چون گربه زانو به دل برنهند
|
|
وگر صیدی افتد چو سگ درجهند
|
سوی مسجد آورده دکان شید
|
|
که در خانه کمتر توان یافت صید
|
ره کاروان شیر مردان زنند
|
|
ولی جامه مردم اینان کنند
|
سپید و سیه پاره بر دوخته
|
|
بضاعت نهاده زر اندوخته
|
زهی جو فروشان گندم نمای
|
|
جهانگرد شبکوک خرمن گدای
|
مبین در عبادت که پیرند و سست
|
|
که در رقص و حالت جوانند و چست
|
چرا کرد باید نماز از نشست
|
|
چو در رقص بر میتوانند جست؟
|
عصای کلیمند بسیار خوار
|
|
به ظاهر چنین زرد روی و نزار
|
نه پرهیزگار و نه دانشورند
|
|
همین بس که دنیا به دین میخرند
|
عبائی بلیلانه در تن کنند
|
|
به دخل حبش جامهی زن کنند
|
ز سنت نبینی در ایشان اثر
|
|
مگر خواب پیشین و نان سحر
|
شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ
|
|
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ
|
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
|
|
که شنعت بود سیرت خویش گفت
|
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
|
|
نبیند هنر دیدهی عیب جوی
|
یکی کرده بی آبرویی بسی
|
|
چه غم داردش ز آبروی کسی؟
|
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
|
|
گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد
|