حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور

مکن با بدان نیکی ای نیکبخت که در شوره نادان نشاند درخت
نگویم مراعات مردم مکن کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت که سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس به سیرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مکن بر خسیس چو کردی مکافات بر یخ نویس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت پریشان مشو زین پریشان که گفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
جفای چنین کس نباید شنود که نتواند از بی‌قراری غنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش به شکرانه بار ضعیفان بکش
اگر خود همین صورتی چون طلسم بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
وگر پرورانی درخت کرم بر نیک نامی خوری لاجرم
نبینی که در کرخ تربت بسی است بجز گور معروف، معروف نیست
به دولت کسانی سر افراختند که تاج تکبر بینداختند
تکبر کند مرد حشمت پرست نداند که حشمت به حلم اندرست