حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور

کسی راه معروف کرخی بجست که بنهاد معروفی از سر نخست
شنیدم که مهمانش آمد یکی ز بیماریش تا به مرگ اندکی
سرش موی و رویش صفا ریخته به موییش جان در تن آویخته
شب آن جا بیفگند و بالش نهاد روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس نه از دست فریاد او خواب کس
نهادی پریشان و طبعی درشت نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز گرفتند از او خلق راه گریز
ز دیار مردم در آن بقعه کس همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت مسافر پراگنده گفتن گرفت
که لعنت بر این نسل ناپاک باد که نامند و ناموس و زرقند و باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش فریبنده‌ی پارسایی فروش
چه داند لت انبانی از خواب مست که بیچاره‌ای دیده بر هم نبست؟
سخنهای منکر به معروف گفت که یک دم چرا غافل از وی بخفت
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم شنیدند پوشیدگان حرم
یکی گفت معروف را در نهفت شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
برو زین سپس گو سر خویش گیر گرانی مکن جای دیگر بمیر
نکویی و رحمت به جای خودست ولی با بدان نیکمردی بدست
سر سفله را گرد بالش منه سر مردم آزار بر سنگ به