حکایت توبه کردن ملک زاده‌ی گنجه

همین پنج روزست عیش مدام به ترک اندرش عیشهای مدام
حدیثی که مرد سخن ساز گفت کسی زان میان با ملک باز گفت
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ ببارید بر چهره سیل دریغ
به نیران شوق اندرونش بسوخت حیا دیده بر پشت پایش بدوخت
بر نیک محضر فرستاد کس در توبه کوبان که فریاد رس
قدم رنجه فرمای تا سر نهم سر جهل و ناراستی بر نهم
نصیحتگر آمد به ایوان شاه نظر کرد در صفه‌ی بارگاه
شکر دید و عناب و شمع و شراب ده از نعمت آباد و مردم خراب
یکی غایب از خود، یکی نیم مست یکی شعر گویان صراحی به دست
ز سویی برآورده مطرب خروش ز دیگر سو آواز ساقی که نوش
حریفان خراب از می لعل رنگ سرچنگی از خواب در بر چو چنگ
نبود از ندیمان گردن فراز بجز نرگس آن جا کسی دیده باز
دف و چنگ با یکدگر سازگار برآورده زیر از میان ناله زار
بفرمود و درهم شکستند خرد مبدل شد این عیش صافی به درد
شکستند چنگ و گسستند رود بدر کرد گوینده از سر سرود
به میخانه در سنگ بردن زدند کدو را نشاندند و گردن زدند
می لاله گون از بط سرنگون روان همچنان کز بط کشته خون
خم آبستن خمر نه ماهه بود در آن فتنه دختر بینداخت زود
شکم تا به نافش دریدند مشک قدح را بر او چشم خونی پر اشک
بفرمود تا سنگ صحن سرای بکندند و کردند نو باز جای