حکایت توبه کردن ملک زاده‌ی گنجه

یکی پادشه‌زاده در گنجه بود که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
به مسجد در آمد سرایان و مست می اندر سر و ساتگینی به دست
به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم
تنی چند بر گفت او مجتمع چو عالم نباشی کم از مستمع
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون
چو منکر بود پادشه را قدم که یارد زد از امر معروف دم؟
تحکم کند سیر بر بوی گل فرو ماند آواز چنگ از دهل
گرت نهی منکر برآید ز دست نشاید چو بی دست و پایان نشست
وگر دست قدرت نداری، بگوی که پاکیزه گردد به اندرز خوی
چو دست و زبان را نماند مجال به همت نمایند مردی رجال
یکی پیش دانای خلوت نشین بنالید و بگریست سر بر زمین
که باری بر این رند ناپاک و مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست
دمی سوزناک از دلی با خبر قوی تر که هفتاد تیغ و تبر
بر آورد مرد جهاندیده دست چه گفت ای خداوند بالا و پست
خوش است این پسر وقتش از روزگار خدایا همه وقت او خوش بدار
کسی گفتش ای قدوه‌ی راستی بر این بد چرا نیکویی خواستی؟
چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟
چنین گفت بیننده‌ی تیز هوش چو سر سخن در نیابی مجوش
به طامات مجلس نیاراستم ز داد آفرین توبه‌اش خواستم
که هرگه که بازآید از خوی زشت به عیشی رسد جاودان در بهشت