حکایت دانشمند

فقیهی کهن جامه‌ای تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست فروتر نشین، یا برو، یا بایست
نه هرکس سزاوار باشد به صدر کرامت به فضل است و رتبت به قدر
دگر ره چه حاجت به پند کست؟ همین شرمساری عقوبت بست
به عزت هر آن کو فروتر نشست به خواری نیفتد ز بالا به پست
به جای بزرگان دلیری مکن چو سر پنجه‌ات نیست شیری مکن
چو دید آن خردمند درویش رنگ که بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود فروتر نشست از مقامی که بود
فقیهان طریق جدل ساختند لم و لا اسلم درانداختند
گشادند بر هم در فتنه باز به لا و نعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می‌زند هر دو دست
فتادند در عقده‌ای پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه در صف آخرترین به غرش درآمد چو شیر عرین
بگفت ای صنا دید شرع رسول به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به کلک فصاحت بیانی که داشت به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید قلم در سر حرف دعوی کشید