حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا

گناهم ببخش ای جهان آفرین که گر با من آید فبس القرین
در این گوشه نالان گنهکار پیر که فریاد حالم رس ای دستگیر
نگون مانده از شرمساری سرش روان آب حسرت به شیب و برش
وز آن نیمه عابد سری پر غرور ترش کرده با فاسق ابرو ز دور
که این مدبر اندر پی ماچراست؟ نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟
به گردن به آتش در افتاده‌ای به باد هوی عمر بر داده‌ای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش که صحبت بود با مسیح و منش؟
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش به دوزخ برفتی پس کار خویش
همی رنجم از طلعت ناخوشش مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من
در این بود و وحی از جلیل الصفات درآمد به عیسی علیه‌الصلوة
که گر عالم است این و گر وی جهول مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ایام برگشته روز بنالید بر من بزاری و سوز
به بیچارگی هر که آمد برم نیندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وی عملهای زشت به انعام خویش آرمش در بهشت
وگر عار دارد عبادت پرست که در خلد با وی بود هم نشست
بگو ننگ از او در قیامت مدار که آن را به جنت برند این به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی که بیچارگی به ز کبر و منی
کرا جامه پاک است و سیرت پلید در دوزخش را نباید کلید