شنیدم که پیری شبی زنده داشت
|
|
سحر دست حاجت به حق برفراشت
|
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
|
|
که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
|
بر این در دعای تو مقبول نیست
|
|
به خواری برو یا بزاری بایست
|
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
|
|
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
|
چو دیدی کزان روی بستهست در
|
|
به بی حاصلی سعی چندین مبر
|
به دیباجه بر اشک یاقوت فام
|
|
به حسرت ببارید و گفت ای غلام
|
به نومیدی آنگه بگردیدمی
|
|
از این ره، که راهی دگر دیدمی
|
مپندار گر وی عنان برشکست
|
|
که من باز دارم ز فتراک دست
|
چو خواهنده محروم گشت از دری
|
|
چه غم گر شناسد در دیگری؟
|
شنیدم که راهم در این کوی نیست
|
|
ولی هیچ راه دگر روی نیست
|
در این بود سر بر زمین فدا
|
|
که گفتند در گوش جانش ندا
|
قبول است اگرچه هنر نیستش
|
|
که جز ما پناهی دگر نیستش
|