چنین دارم از پیر داننده یاد
|
|
که شوریدهای سر به صحرا نهاد
|
پدر در فراقش نخورد و نخفت
|
|
پسر را ملامت بکردند و گفت
|
از انگه که یارم کس خویش خواند
|
|
دگر با کسم آشنایی نماند
|
به حقش که تا حق جمالم نمود
|
|
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
|
نشد گم که روی از خلایق بتافت
|
|
که گم کرده خویش را باز یافت
|
پراگند گانند زیر فلک
|
|
که هم دد توان خواندشان هم ملک
|
زیاد ملک چون ملک نارمند
|
|
شب و روز چون دد ز مردم رمند
|
قوی بازوانند و کوتاه دست
|
|
خردمند شیدا و هشیار مست
|
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز
|
|
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
|
نه سودای خودشان، نه پروای کس
|
|
نه در کنج توحیدشان جای کس
|
پریشیده عقل و پراگنده هوش
|
|
ز قول نصیحتگر آگنده گوش
|
به دریا نخواهد شدن بط غریق
|
|
سمندر چه داند عذاب الحریق؟
|
تهیدست مردان پر حوصله
|
|
بیابان نوردان بی قافله
|
ندارند چشم از خلایق پسند
|
|
که ایشان پسندیده حق بسند
|
عزیزان پوشیده از چشم خلق
|
|
نه زنار داران پوشیده دلق
|