به ره در یکی پیشم آمد جوان | بتگ در پیش گوسفندی دوان | |
بدو گفتم این ریسمان است و بند | که میآرد اندر پیت گوسفند | |
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد | چپ و راست پوییدن آغاز کرد | |
هنوز از پیش تازیان میدوید | که جو خورده بود از کف مرد وخوید | |
چو باز آمد از عیش و بازی بجای | مرا دید و گفت ای خداوند رای | |
نه این ریسمان میبرد با منش | که احسان کمندی است در گردنش | |
به لطفی که دیدهست پیل دمان | نیارد همی حمله بر پیلبان | |
بدان را نوازش کن ای نیکمرد | که سگ پاس دارد چو نان تو خورد | |
بر آن مرد کندست دندان یوز | که مالد زبان بر پنیرش دو روز |