گرت خویش دشمن شود دوستدار | ز تلبیسش ایمن مشو زینهار | |
که گردد درونش به کین تو ریش | چو یاد آیدش مهر پیوند خویش | |
بد اندیش را لفظ شیرین مبین | که ممکن بود زهر در انگبین | |
کسی جان از آسیب دشمن ببرد | که مر دوستان را به دشمن شمرد | |
نگه دارد آن شوخ در کیسه در | که بیند همه خلق را کیسه بر |
□
سپاهی که عاصی شود در امیر | ورا تا توانی بخدمت مگیر | |
ندانست سالار خود را سپاس | تو را هم ندارد، ز غدرش هراس | |
به سوگند و عهد استوارش مدار | نگهبان پنهان بر او بر گمار | |
نو آموز را ریسمان کن دراز | نه بگسل که دیگر نبینیش باز |
□
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار | گرفتی، به زندانیانش سپار | |
که بندی چو دندان به خون در برد | ز حلقوم بیدادگر خون خورد |
□
چو برکندی از چنگ دشمن دیار | رعیت به سامان تر از وی بدار | |
که گر باز کوبد در کار زار | بر آرند عام از دماغش دمار | |
وگر شهریان را رسانی گزند | در شهر بر روی دشمن مبند | |
مگو دشمن تیغ زن بر درست | که انباز دشمن به شهر اندرست |