مها زورمندی مکن با کهان | که بر یک نمط مینماند جهان | |
سر پنجهی ناتوان بر مپیچ | که گر دست یابد برآیی به هیچ | |
عدو را بکوچک نباید شمرد | که کوه کلان دیدم از سنگ خرد | |
نبینی که چون با هم آیند مور | ز شیران جنگی برآرند شور | |
نه موری که مویی کزان کمترست | چو پر شد ز زنجیر محکمترست | |
مبر گفتمت پای مردم ز جای | که عاجز شوی گر درآیی ز پای | |
دل دوستان جمع بهتر که گنج | خزینه تهی به که مردم به رنج | |
مینداز در پای کار کسی | که افتد که در پایش افتی بسی |
□
تحمل کن ای ناتوان از قوی | که روزی تواناتر از وی شوی | |
به همت برآر از ستیهنده شور | که بازوی همت به از دست زور | |
لب خشک مظلوم را گو بخند | که دندان ظالم بخواهند کند |
□
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت | چه داند شب پاسبان چون گذشت؟ | |
خورد کاروانی غم بار خویش | نسوزد دلش بر خر پشت ریش | |
گرفتم کز افتادگان نیستی | چو افتاده بینی چرا نیستی؟ | |
براینت بگویم یکی سرگذشت | که سستی بود زین سخن درگذشت |