خردمند مردی در اقصای شام
|
|
گرفت از جهان کنج غاری مقام
|
به صبرش در آن کنج تاریک جای
|
|
به گنج قناعت فرو رفته پای
|
شنیدم که نامش خدادوست بود
|
|
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
|
بزرگان نهادند سر بر درش
|
|
که در مینیامد به درها سرش
|
تمنا کند عارف پاکباز
|
|
به در یوزه از خویشتن ترک آز
|
چو هر ساعتش نفس گوید بده
|
|
بخواری بگرداندش ده به ده
|
در آن مرز کاین پیر هشیار بود
|
|
یکی مرزبان ستمگار بود
|
که هر ناتوان را که دریافتی
|
|
به سرپنجگی پنجه برتافتی
|
جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش
|
|
ز تلخیش روی جهانی ترش
|
گروهی برفتند ازان ظلم و عار
|
|
ببردند نام بدش در دیار
|
گروهی بماندند مسکین و ریش
|
|
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
|
ید ظلم جایی که گردد دراز
|
|
نبینی لب مردم از خنده باز
|
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
|
|
خدادوست در وی نکردی نگاه
|
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
|
|
بنفرت ز من درمکش روی سخت
|
مرا با تو دانی سر دوستی است
|
|
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
|
گرفتم که سالار کشور نیم
|
|
به عزت ز درویش کمتر نیم
|
نگویم فضیلت نهم بر کسی
|
|
چنان باش با من که با هر کسی
|
شنید این سخن عابد هوشیار
|
|
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
|
وجودت پریشانی خلق از اوست
|
|
ندارم پریشانی خلق دوست
|
تو با آن که من دوستم، دشمنی
|
|
نپندارمت دوستدار منی
|