شنیدم که بگریست سلطان روم
|
|
بر نیکمردی ز اهل علوم
|
که پایابم از دست دشمن نماند
|
|
جز این قلعه در شهر با من نماند
|
بسی جهد کردم که فرزند من
|
|
پس از من بود سرور انجمن
|
کنون دشمن بدگهر دست یافت
|
|
سر دست مردی و جهدم بتافت
|
چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
|
|
که از غم بفرسود جان در تنم
|
بگفت ای برادر غم خویش خور
|
|
که از عمر بهتر شد و بیشتر
|
تو را این قدر تا بمانی بس است
|
|
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
|
اگر هوشمندست وگر بیخرد
|
|
غم او مخور کو غم خود خورد
|
مشقت نیرزد جهان داشتن
|
|
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
|
که را دانی از خسروان عجم
|
|
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
|
که در تخت و ملکش نیامد زوال؟
|
|
نماند بجز ملک ایزد تعال
|
که را جاودان ماندن امید ماند
|
|
چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
|
کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
|
|
پس از وی به چندی شود پایمال
|
وزان کس که خیری بماند روان
|
|
دمادم رسد رحمتش بر روان
|
بزرگی کز او نام نیکو نماند
|
|
توان گفت با اهل دل کو نماند
|
الا تا درخت کرم پروری
|
|
گر امیدواری کز او بر خوری
|
کرم کن که فردا که دیوان نهند
|
|
منازل بمقدار احسان دهند
|
یکی را که سعی قدم پیشتر
|
|
به درگاه حق، منزلت بیشتر
|
یکی باز پس خاین و شرمسار
|
|
نیابد همی مزد ناکرده کار
|
بهل تا به دندان برد پشت دست
|
|
تنوری چنین گرم و نان درنبست
|