حکایت در شناختن دوست و دشمن را

شنیدم که دارای فرخ تبار ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گله‌بانی به پیش بدل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد بجای بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت: نصحیت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیده‌ای ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای
کنونت به مهر آمدم پیشباز نمی‌دانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گله‌بانی به عقل است و رای تو هم گله‌ی خویش داری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود که تدبیر شاه از شبان کم بود