مروت نباشد بدی با کسی | کز او نیکویی دیده باشی بسی |
□
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت | در آن دم که چشمش زدیدن بخفت | |
برآن باش تا هرچه نیت کنی | نظر در صلاح رعیت کنی | |
الا تا نپیچی سر از عدل و رای | که مردم ز دستت نپیچند پای | |
گریزد رعیت ز بیدادگر | کند نام زشتش به گیتی سمر | |
بسی بر نیاید که بنیاد خود | بکند آن که بنهاد بنیاد بد | |
خرابی کند مرد شمشیر زن | نه چندان که دود دل طفل و زن | |
چراغی که بیوه زنی برفروخت | بسی دیده باشی که شهری بسوخت | |
ازان بهرهورتر در آفاق نیست | که در ملکرانی بانصاف زیست | |
چو نوبت رسد زین جهان غربتش | ترحم فرستند بر تربتش | |
بدو نیک مردم چو میبگذرند | همان به که نامت به نیکی برند |
□
خدا ترس را بر رعیت گمار | که معمار ملک است پرهیزگار | |
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق | که نفع تو جوید در آزار خلق | |
ریاست به دست کسانی خطاست | که از دستشان دستها برخداست | |
نکو کار پرور نبیند بدی | چو بد پروری خصم خون خودی | |
مکافات موذی به مالش مکن | که بیخش برآورد باید ز بن | |
مکن صبر بر عامل ظلم دوست | چه از فربهی بایدش کند پوست | |
سر گرگ باید هم اول برید | نه چون گوسفندان مردم درید |
□
چه خوش گفت بازارگانی اسیر | چو گردش گرفتند دزدان به تیر | |
چو مردانگی آید از رهزنان | چه مردان لشکر، چه خیل زنان |