شنیدم که در وقت نزع روان
|
|
به هرمز چنین گفت نوشیروان
|
که خاطر نگهدار درویش باش
|
|
نه در بند آسایش خویش باش
|
نیاساید اندر دیار تو کس
|
|
چو آسایش خویش جویی و بس
|
نیاید به نزدیک دانا پسند
|
|
شبان خفته و گرگ در گوسفند
|
برو پاس درویش محتاج دار
|
|
که شاه از رعیت بود تاجدار
|
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
|
|
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت
|
مکن تا توانی دل خلق ریش
|
|
وگر میکنی میکنی بیخ خویش
|
اگر جادهای بایدت مستقیم
|
|
ره پارسایان امیدست و بیم
|
طبیعت شود مرد را بخردی
|
|
به امید نیکی و بیم بدی
|
گر این هر دو در پادشه یافتی
|
|
در اقلیم و ملکش پنه یافتی
|
که بخشایش آرد بر امیدوار
|
|
به امید بخشایش کردگار
|
گزند کسانش نیاید پسند
|
|
که ترسد که در ملکش آید گزند
|
وگر در سرشت وی این خوی نیست
|
|
در آن کشور آسودگی بوی نیست
|
اگر پای بندی رضا پیش گیر
|
|
وگر یک سواره سر خویش گیر
|
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
|
|
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
|
ز مستکبران دلاور بترس
|
|
ازان کو نترسد ز داور بترس
|
دگر کشور آباد بیند به خواب
|
|
که دارد دل اهل کشور خراب
|
خرابی و بدنامی آید ز جور
|
|
رسد پیش بین این سخن را به غور
|
رعیت نشاید به بیداد کشت
|
|
که مر سلطنت را پناهند و پشت
|
مراعات دهقان کن از بهر خویش
|
|
که مزدور خوشدل کند کار بیش
|